همه فامیل حسرت زندگی او را داشتند. دختری زیبا، با قدی کشیده و اندامی موزون. چشمهای درشت و مشکیاش مانند دو گوی درخشان روی پوست سفیدش میدرخشیدند. اما فقط زیباییش نبود، وقار و متانتش بود که اورا چشمگیر میکرد. پرستاری خبره که هیچکس از پیش او ناامید بازنگشته بود. کافی بود کسی برای مشکلی به او مراجعه میکرد. تمام توانش را برای حل مشکل او به کار میگرفت.
پرده اول
وقتی خبر ازدواجش با یک آقای دکتر متخصص در فامیل پیچید ولولهای به راه افتاد. همه میخواستند این آقای دکتر را ببینند. آقای دکتر بسیار خوش برخورد و موجه به نظر میآمد و در اولین مهمانی که دوشادوش لیلا وارد جمع فامیل شد با خوش صحبتیاش دل فامیل را ربود. همه چیز خیلی خوب و دل انگیز به نظر میآمد. اما عمر این خوشیها و نگاه شاد لیلا انگار فقط یکسال بود با تولد پسرش رنگ زندگی عوض شد. چشمان لیلا برق شادی گذشته را نداشت. اما همه معتقد بودند لیلا در آن زندگی مرفه خوشبخت است.
ثروتی از جنس خانهنشینی
مدتی بعد لیلا از کارش در بیمارستان استعفا داد و خانه دار شد. فامیل میگفتند: با ثروتی که آقای دکتر دارد چه نیازی به کار کردن لیلاست؟ به بچه و خانه و زندگیاش برسد. چند سال از زندگی لیلا و آقای دکتر میگذشت و حالا صاحب چهار فرزند بودند. فامیل میگفتند: آقای دکتر که مشکلی برای هزینههای زندگی ندارد. هر چندتا که دوست دارد بچه داشته باشد.
مدتی بعد خبر مشاجره آقای دکتر و پدر لیلا در فامیل پیچید. فامیل کنجکاو بودند که علت مشاجره را بدانند اما لیلا با یک توضیح به همه کنجکاوی ها پاسخ داد: «سوء تفاهم» بوده است. پدر لیلا مصمم به پیگیری این سوءتفاهمی بود که هیچ کس از ریز و جزء آن خبر نداشت.
پنجمین بارداری لیلا با اعتراض خانوادهاش مبنی بر سوء استفاده دکتر از صبوری لیلا مواجه شد. اما لیلا مثل همیشه با آرامش از شوهرش دفاع کرد: دکتر بچه زیاد دوست دارد. همزمان با به دنیا آمدن فرزند پنجم، آقای دکتر با ابراز ناراحتی از دخالت خانواده لیلا در زندگی شخصی شان تصمیمش برای نقل مکان به شهر پدریاش را اعلام کرد. و قبل از اینکه مجالی به صحبت دیگران بدهد آن را عملی کرد. حالا دیگر لیلا علاوه بر نگاه غمگین، صورت تکیدهای داشت که تنها زینتش لبخندی تلخ بود.
شهری که خانهاش نبود
لیلا دختر تحصیلکرده که با مناعت طبعش به ازدواج آقای دکتر درآمده بود پا به پای همسرش به شهر دیگری آمده بود. وقتی دوشادوش همسرش وارد محفلی میشد، تحصین همگان را بر می انگیخت. نه بخاطر زیباییش بلکه به خاطر مهربانی و وقارش و احترامی که به دیگران میگذاشت. خیلی زود در میان مردم محبوبیت پیدا کرد.
آقای دکتر که حالا خودش را در شهر خودش میدید و به زعم خودش راه برگشتی برای لیلا نگذاشته بود آرام آرام چهره واقعیاش را نشان داد. او میخواست آزادانه با دیگر زنها مراوده داشته باشد. خبرها در شهر کوچک به لیلا میرسید اما همیشه میگفت:«اینها شایعه است.»
هیچ کس از درون خانه لیلا خبر نداشت. فرزندانش بزرگ شدند و دانشگاهی شدند. آقای دکتر همچنان به مراودهاش با دیگر زنها ادامه میداد. لیلا هنوز مهربان و صبور بود. فرزندانش از رفتار پدر شاکی بودند. دیگر صبوری و مهربانی لیلا آنها را آرام نمیکرد. دختر و پسر بزرگش او را مجبور به شکایت از آقای دکتر کردند.
پرده آخر
قاضی: خانم خودتان را معرفی کنید.
لیلا: دختری که حرفهاش پرستاری بود. آرزو و هدفش کمک به مردم. با یک پزشک ازدواج کرد. شوهرش به او قول داد که یاریش کند. تمام فامیل او را خوشبخت میدیدند. اما او زن غمگینی بود.
مادر شد. مهر مادریاش حربه ای در دستان شوهرش بود. شوهرش برای رسیدن به هر خواستهای او را تهدید به جدایی از فرزندش میکرد. شوهرش او را تبدیل به یک زن خانه دار کرد تا استقلال مالیاش را بگیرد.
شوهرش او را وادار به زایمانهای متعدد کرد تا بیشتر او را به سلطه خودش درآورد.
شوهرش او را به شهرستان آورد تا او را از حمایت خانوادهاش دورکند.
همسر مهربانی بود اما شوهرش مرد بیتعهدی بود و با زنبارگیهایش او را می آزرد.
همسرش هرگز او را کتک نزد اما تا جایی که میتوانست او را سرکوب کرد.
قاضی: چرا تا کنون به قانون مراجعه نکردید.
لیلا: فرزندانم.